آراد نفسمآراد نفسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه سن داره
آیدا نازنینم آیدا نازنینم ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

تمام زندگی مامان و بابا

دومین آتیله اردیبهشت

برنامه داشتم برای یکسال و نیمی بعد از زدن واکسن ببرم آرایشگاه و مرتب کنم موهات را و بعد بریم اتلیه روز یکم اردیبهشت وقتی از سر کار آمدم خونه دیدم تغییر کردی لباسم را عوض کردم و بغلت کردم دیدم موهات کوتاه شد به مامان بزرگ میگم موهایش را کی کوتاه کرده مامان بزرگ میگه من کوتاه کردم و آراد هم خوشحال که دارم با قیچی کار میکنم من فکر میکردم بریم آرایشگاه اذیت کنی ولی با مامان جون که خوب کنار آمدی ولی من دوست داشتم بریم آرایشگاه تا خیلی قشنگ بشه ولی مامان جون میگه الان هم خوبه و بابای هم میگه ایراد نداره اولین کوتاهی مو توسط خاله و دومی توسط مامانی امشب هم که بهشون سر زدیم مامانی گفت فردا اگه نبردید آرایشگاه من شنبه کوتاهشان میکن...
16 خرداد 1392

دهمین مروارید عزیزکم

خدا را شکر کم کم دوباره روییدن مرواریدهایت شروع شده و اولین دندان آسیای پایین هم در تاریخ 20 اردیبهشت سر زد و الان جای قرینه اش هم ورم کرده و چهارمین دندان نیش پایین هم ورم کرده و کلا الان بی اشتها هستی و مرتب بیرون روی داری کاش زودتر همه دندانهایت کامل میشد و این مریضیها و بی اشتهایها تمام میشد راستی کوچولوی من با تصمیم من و بابای برای اول شهریور برنامه پوشک گرفتن و اواخر مهر جدا کردن از می می را برات داریم که توی اولی شما راحت میشی و ما اذیت چون دیگه باید مرتب حواسمان به دستشویی رفتنت باشه و دومی تو عزیزم اذیت میشی و من راحت و حالا که گاهی شام نمیخوری و تا صبح مدام مرا بیدار میکنی ولی دیگه دو ساله میشی و بهترین موقع است امیدوارم خیلی ...
3 خرداد 1392

نفسم آراد کوچولو

   عزیزم  الان که یکسال و شش ماه و بیست و شش روزه هستی دیگه اکثر کلمه ها را تکرار میکنی میگم عصر میریم بیرون میگی عصر میگم آراد بریم حموم میگی حموم مرتب بهم میگی عس عس یعنی عکس وهمش در حال سوال ای چیه خیلی کلمات را تکرار میکنی که باید یادداشت کنم و در یک پست برات بنویسم  و عاشق کامیون و ماشین بزرگه و وقتی توی خیابون و جاده میبینی میگی بابای هه هه و نشان ما میدی و میگی بای بای منظورت واه تعجب است عشق ماشینی عزیزم و دیدنشان خیلی خوشحال میشی الان هم که در حال نوشتن هستم داری با پویا بادکنک بازی میکنی و با عینک پویا ور میری که پویا از دستت گرفت و من از دیدن قیافه ات خنده ام گرفت ...
3 خرداد 1392

یک روز زیبا با فرشته کوچولوم

 پسرکم داره روز به روز بزرگتر میشه و حسابی برای خودش دنیایی داره و من و بابای بهترین روزهای زندگیمان را میگذرانیم یک روز جمعه زیبا و من و شما در کنار هم اتاقت را مرتب میکردم که آمدی سراغم و دستان کوچولوی نازت را به سویم دراز کردی و ازم خواهش کردی  بغلت کنم و من چون کار داشتم گذاشمت توی کمد و شما خوشحال برای خودت حرف میزدی و شکلک درمیاوردی بعد هم چادر پهن کردیم و شما پس از بازرسی شروع کردی به داخل بردن ماشینهایت و حسابی زحمت میکشیدی   شیر پاکتی هم که میگیری و یک کم که خوردی دیگه میریزی هر جا که دوست داشته باشی روی پله ها گرفته تا داخل ...
3 خرداد 1392
1